ستارگان بهبهو خاطرات 62 نفر از آزادگان بهبهانی است و از روزهای شور و شعور انقلابی این دلاورمردان تا روزهای جنگ و اسارت حکایت میکند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتابنامه آزادگان به معرفی کتابهایی میپردازد که
انتشارات پیام آزادگان تاکنون مبادرت به چاپ آن نموده است. در قسمت بیستودوم این پرونده به معرفی کتاب «ستارگان بِهبَهُو» میپردازیم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
نویسنده: محمدجواد اسکافی
نوبت و سال چاپ: اول، 1396
ویراستار: فرزانه قلعهقوند
حروفچین و صفحهآرا: ندا اسمعیلی
لیتوگرافی، چاپ و صحافی: خانه چاپ کتاب
شمارگان: 1000
قیمت پشت جلد: 196000 ریال
تعداد صفحات: 392
شماره شابک: 6-20-8520-600-978
قطع کتاب: رقعی
نوع کتاب: خاطره
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
معرفی کتاب
ستارگان بهبهو خاطرات 62 نفر از آزادگان بهبهانی است. این کتاب از روزهای شور و شعور انقلابی این دلاورمردان تا روزهای جنگ و اسارت حکایت میکند.
ممکن است در بخشهایی از این اثر ارزشمند به لحاظ خاطرات مشترک، تشابهاتی نیز به چشم بخورد که صلاح به حذف و یا تعدیل آن نبود، زیرا هر حادثه و واقعه این مکتوب به تنهایی از منظر راوی نیز قابل تأمل خواهد بود...
کتاب ستارگان بهبهو به اهتمام محمدجواد اسکافی جانباز و آزادة خوزستانی به نگارش درآمد.
محمدجواد اسکافی سال 1362 در عملیات خیبر به اسارت درآمد. این آزاده مدت کوتاهی در موصل 3 اسکان داشت و بقیة سالهای اسارت او در اردوگاه موصل 1 کمپ 2 سپری شد.
گزیدهای از محتوای کتاب
پنجشنبه شب بود و بچهها درحال خواندن دعای کمیل. سرباز عراقی از پشت پنجره نگاه میکرد شاید بتواند دعاخوان را شناسایی کند اما او پشت ستونِ وسط آسایشگاه نشسته بود و دیدنش کمی مشکل بود. مداح، رسول آقا بالازاده از بچههای تبریز بود. سرباز عراقی، مسئول آسایشگاه، آقای رسولی را صدا زد و گفت: «چه کسی دعا میخواند؟ او را معرفی کن.» مسئول آسایشگاه پاسخ داد: «همه دعا میخوانند هرکس برای خودش، چه کسی را معرفی کنم؟» سرباز عراقی تهدید کرد که فردا در صف آمار او را به افسر عراقی معرفی میکنم، اما اگر الان بیاید او را میبخشم! سرباز رفت و صبح روز بعد در صف آمار به چهرهها خیره شد تا دعاخوان مورد نظر را پیدا کند. نمیدانم با اطمینان و یا بهطور اتفاقی رسول را از صف بیرون کشید و گفت: «تو دیشب دعا میخواندی؟» در همین حین آقای راشد بلند شد و گفت: «من دیشب دعا میخواندم» رسول نیز با دیدن این صحنه به زبان آمد و گفت: «نه خودم بودم من دعا میخواندم.» سرباز متحیر شد که چه خبر است؟ افسر عراقی برای آمار آمد و ... .
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید