تازه 19ساله شده بودم که اسفند 1363در عملیات بدر در جزایر مجنون مجروح شدم و پس از جراحت اسیر شدم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز جانباز «غلامرضا شانهسازان» هفدهم دی ماه سال 45 در شهرستان اهواز دیده به جهان گشود.
آقای شانهسازان که حالا در 54 سالگی به سر میبرد اعتقاد
دارد "دروان اسارات فراموش نمیشود". او در حکایت دوران اسارت خود را
اینگونه توضیح داد: تازه 19ساله شده بودم. اسفند 1363در
عملیات بدر در جزایر مجنون مجروح شدم و پس از جراحت اسیر شدم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
ابتدا مرا به یک پادگان نظامی بردند، یک سری بازجوییها انجام
دادند، میخواستند بدانند که تعداد نیروهای ایرانی در عملیات چهقدر است.
هر دو پای من شکسته بود و خونریزی شدیدی داشتم به همین خاطر مرا به
بیمارستان العماره عراق بردند. در این بیمارستان چند ساعت ماندم و بعد به
دلیل خونریزی زیاد بیهوش شدم به هوش که آمدم متوجه شدم مرا به بیمارستان
دیگری منتقل کردهاند.
پاهای شکستهای که کوتاه بلند جوش خوردند
در بیمارستان تموز الانبار که متعلق به نیروی هوایی بود چند
روزی ماندم و پس از آن به بیمارستان الرشید بغداد برای انجام عمل منتقل
شدم. الرشید بزرگترین پایگاه هوایی عراق بود. در این بیمارستان حدود سه
ماه باقی ماندم اما نه پلاتین و نه گچی به پاهایم نزدند و بعد از آن خود به
خود پاهای من جوش خورد البته این موضوع موجب کوتاهی و بلندی پاهایم شد و
چند سانتی با هم اختلاف پیدا کردند.
آخرین مجروح عملیات بدر بودم که از بیمارستان الرشید مرخص
شدم.پس از بیمارستان به اردوگاه الرمادیه منتقل شدم. در الرمادی چندین
اردوگاه قرار داشت. ابتدا به اردوگاه الرمادیه 3 منتقل شدم. حدود یک سال در
این اردوگاه ماندم که همزمان شد با عملیات فاو در سال 1364و اعتصاب بچهها
که خود قضیه مفصلی است. پس از اعتصاب ما را در بین اردوگاهها پخش کردند.
رویه این بود که اگر اعتراض یا اعتصابی میشد اسرای آن اردوگاه را پخش
میکردند.سپس به اردوگاه الرمادیه 2 منتقل شدم. در طول اسارت در 4 اردوگاه
الرمادی و در اردوگاه موصل بودم. تقریبا 5 سال و نیم در اردوگاه بودم و در
سوم شهریورماه سال 1369به ایران بازگشتم. ما هفتمین گروهی بودیم که پس از
26 مردادماه به کشور بازمیگشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
سالهایی که موهای مادر را سفید کرد
"تا هفت ماه کسی از خانواده از اسارتم خبر نداشت". این ایام
به سادگی نگذشته که به سادگی فراموش شود. مادرم هنوز هم به من میگوید که
موهایم به خاطر تو سفید شدند. دروان اسارت بسیار سخت بود و امیدوارم هیچ
کسی آن تجربه نکند؛ دوران دشواری بود اما یک بخشی از زندگی ما بود. برادران
آزاده در اسارت هم تکلیفگرایی و مسئولیتگرایی را دنبال میکردند.
اسارت بچه درسخوان هنرستان!
از همان ابتدای جنگ در جبهه حضور پیدا کردم؛ حدودا 14، 15سال
داشتم. ما در منطقه خشایار اهواز ساکن بودیم و من سال اول هنرستان بودم. آن
زمان هنرستان مانند الان نبود که کمتر کسی میرود، بلکه ورود به هنرستان
با آزمون بود که من در رشته مکانیک هنرستان شهدا یا کارون سابق قبول شده
بودم؛ یعنی بچه زرنگ و درسخوانی بودم!
در آن دوران امام(ره) کاری کرده بود که جوانان به خودباوری
رسیدند و با آن که سنی نداشتند ولی احساس تکلیف و مسئولیت میکردند.
اینگونه نبود که جوانان و نوجوانان12-13ساله بخواهند این سالهای زندگی
خود را با بازی صرف کنند بلکه همانند یک مرد در جبههها حضور پیدا کردند.
اغلب اسیران ایرانی، جوانان کم سن و سال بودند و بیشتر این
بچهها به دلیل شکنجه و فشاری که به آنها تحمیل میشد، رشد آنها متوقف
شده بود. زمانی که مرا به یک اردوگاه جدید منتقل کردند و وارد شدم همه به
من نگاه میکردند به آنها گفتم: چیه؟ گفتند خیلی وقت است که در اردوگاه
بچههای با جثه بزرگ ندیدهایم!
20 سالههایی که تاریخ ساختند
متوسط سن و سال فرماندهان دروان دفاع مقدس 20-21 سال بود.
همین جوانان کم سن و سال، تاریخ را رقم زدند و تمام دنیا را به زانو
درآورند؛ شاید آیندگان بیشتر متوجه عظمت کار این جوانان شوند و قضاوت بهتری
داشته باشند.
ذهنیت ما قبل از بازگشت چیزی دیگری بود. فکر میکردیم الان
همه چیز گل و بلبل است ولی همیشه ذهنیتها به وقوع نمیپیوندد. بچههایی که
اسیر شدند دنبال آرمانگرایی بودند ولی پس از بازگشت از وضعیت موجود شوکه
شدند؛ وضعیت تغییر کرده بود و اصلا با پیش از جنگ قابل قیاس نبود. اگر تا
الان آزاده در اسارت بودند و اکنون بازمیگشتند، با این شرایط فعلی میشدند
اصحاب کهف!
تا پیش از بازگشت اسیران جنگ، جامعه از شرایط اسارت آنان
اطلاعی نداشت و زمانی که به کشور بازگشتیم، بسیار در مورد اسارت و شرایط و
وضعیت ما میپرسیدند. کسی از شرایط اسارت اطلاعی نداشت.
در جبههها نمیدانستیم ممکن است اسیر هم بشویم
تا آن زمان هم اسرا کم بودند و به دلیل مسایل جنگی، شرایط
اسارت منعکس نمیشد، البته این امر به دلیل حفظ روحیه در جنگ طبیعی بود.
حتی ما در جبهههای جنگ هم از اسارت اطلاعی کافی نداشتیم. من شخصا یک روز
پیش از انجام یک عملیات از طریق یک رزمنده فهمیدم که اسیر هم داریم و پیش
از آن نمیدانستم که اسیر داشتیم.در جبهه بحثی از اسارت نمیشد و کسی هم به
ما نمیگفت که اگر اسیر شدیم چکار کنیم یا نکنیم. به همین دلیل مردم مشتاق
بودند که بدانند که در دوران اسارت چه گذشته است. به طور مثال از من
میپرسیدند که در زمان اسارت چند ساعت میخوابیدی؟ میگفتم 4تا 5ساعت. خیلی
تعجب میکردند، میگفتند بقیه روز را چکار میکردی؟ ما در دوران اسارت خود
را با برنامههای مختلف درگیر میکردیم. کلاسهای بسیاری برگزار میشد.
اگر این برنامهها نبود و آزادهها به حال خود رها میشدند، غصه بچهها را
زمین گیر میکرد. تمام این برنامهها را خود بچههای آزاده برگزار می
کردند. البته برگزاری این برنامهها ممنوع بود ولی به هر طریقی برگزار
میشد. هر کس هر حرفهای داشت زکات آن را میداد و به دیگران یاد میداد.
یادش به خیر...
بسیاری از اوقات غبطه میخورم به آن ایام. چه فضای معنوی بود و
چه مراسمی برگزار میشد. چه از بعد فردی و چه بعد اجتماعی، نسبت به فضای
معنوی دوران اسارت غبطه میخورم.
هنوز با بسیاری از دوستان دوران اسارت ارتباط نزدیک دارم. هیچ
قشری به اندازه بچههای آزاده انسجام ندارد. ارتباط نزدیک و خانودگی
بسیاری با هم داریم؛ ارتباطی که در شرایط سخت و بر اساس پایههای اعتقادی و
دینی شکل بگیرد، ماندگار میشود.
بیشتر بخوانید