بیست و سوم اسفند سال ۶۳، شرق دجله زمان میایستد، ساعت، دقیقه و ثانیه. ثانیه در آخرین لحظههای زمان، خود را به پنجههای مرگ میسپارد...
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، به مناسبت ۲۳ اسفند ۹۹ متنی از کتاب «ترکشهای رد صلاحیتشده» نوشته کرامت یزدانی (اشک) تقدیم میگردد.
بیست و سوم اسفند سال ۶۳، شرق دجله. زمان میایستد، ساعت، دقیقه و ثانیه. ثانیه در آخرین لحظههای زمان، خود را به پنجههای مرگ میسپارد. زمان بار دیگر از تپش میافتد. من مردهام، برای همیشه رفتهام. چشمانم به دنبال رد یک سپیدی در آسمان پر کشیده است...!
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
انفجار خمپاره شصت، با نامردی کار خودش را کرده است! ثانیه مثله میشود. روز، ماه، سال، قرن و هزارهها تا ابد، ابدی میشوند. دیگر نیستم! نفس راهش را در پیچهای کنجله شده قفسه سینه گم کرده و از قفس تن رها میشود. دیگر نیستم. دیگر کلامی نیست تا فریاد شود. دیگر شب و روزی نیست که با آنها انس گیرم. من دیگر نیستم! حتی ذهنی نیست تا در تاریکخانه آن پناه ببرم. زبانی که مدام در گودال دهان میچرخید و چریده و نچریده، حروف را ثانیهوار به هم میپیچاند، اکنون چون تکه سربی شده سرد و منجمد و سنگین و چون چوبی خشک در گوشهای از ویرانههای زمان برای همیشه خمیده است...!
مرگ، تن خسته و زخمیام را محکم میفشارد. روح دیوانهوار از قفس میگریزد. سیاهی از دور مرا میپاید. قلمِ مرگ بر بودنم خط میکشد. خیط میشوم. آرزوهایم به باد فنا میرود. سکوتی وحشتزا تنم را فرا میگیرد. خون، آخرین رد پای خود را بر روی خاکهای سرد کناره دجله به یادگار میگذارد.
من رفتهام. دیگر نیستم. سالها میگذرد. خاک، تن زخمی و پاره پاره شدهام را در خود هضم میکند. گوشتهای تنم بازیچه باشندگان خاک میشود. دیگر نه باد، نه باران و نه آفتاب، استخوانهایم را لمس نمیکنند. با این وجود، گوشهایم هنوز تیزند و به خوبی همه چیز را میشنوند. صدای نالهها و زجههای مادرم را میشنوم که مرا به آسمان میسپارد...!
زمان حرکت میکند، ساعت، دقیقه و ثانیهها. ثانیه در آخرین لحظههای رقص خاک جاری میشود. چشمانم رد سپیدی گمشده در آسمان را رها میکنند. نبض حضور زمان با هارمونی سپیدهدم در درونم نواخته میشود. نفس، هِنسهِنسکنان راه خود را مییابد. روز، ماه، سال، قرن و هزارهها از دل اساطیر سرک میکشند. روح دوباره اسیر قفس تن میشود. دست خواهش باد، غبار استخوانهایم را میزداید. دست عروس باکره سکوت و زمان آرام مرا بلند میکند. گوشتهای نشخوارشده از محیط به تنم بر میگردد و تنپوش استخوانها میشوند...!
چشم میگشایم. سرباز عراقی دیوانهوار بر تن زخمیام میکوبد. هنوز انگشتم بر ماشه نشسته است. سالیانی میگذرد. با سکوت غربت عجین میشوم. حدود شش سال بر دیوارهای سلول دف میزنم! میگذرد، چون همیشه میگذرد.
آزادی جسمم تیتر خبرها میشود! در مقابلم آبهای هور زلال و شفاف به احترام زمان هنوز جاریست. صورتم در آب مینشیند. زمان، کار خودش را کرده است. رد پای اسارت بر پیشانیم به یادگار مانده است...!
زمان، ساعت، دقیقه و ثانیه! ثانیهها هنوز جان دارند و انگشتم ماشه قلم را میچکاند...!؟