آزاده سرافراز عباس ملکی جهان در گفتگویی صمیمی، بخشی از خاطرات اسارت خود را برای ما نقل کرد.
به گزارش روابطعمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده
سرافراز عباس ملکی جهان
در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در سن ۱۹ سالگی به اسارت درآمد و
بعد از گذشت پنج سال، در تاریخ سوم بهمن سال ۱۳۶۷ با اسرای مجروح عراقی مبادله و به میهن بازگشت.
در گفتویی صمیمی با این آزاده سرافراز سوالاتی را مطرح کردیم که پاسخها به شرح زیر است:
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
خودتان را معرفی کنید و درمورد سالی که اسیر شدید، سنی که به اسارت درآمدید و اینکه قبل از اسارت به چه کاری مشغول بودید توضیح دهید.
بنده عباس ملکی جهان متولد ۱۳۴۳، متولد و ساکن اهواز بودم. خانواده ما قبل از انقلاب به جهت اعتقادات مذهبی ، فعالیت سیاسی هم داشتند و من هم به تبع آنها از این امر بیبهره نبودم .
در خانواده ۶ برادر و چهار خواهر بودیم و شغل پدر من بزازی بود. در زمان انقلاب به همراه برادرانم در تدارکات و راهپیمایی ها علیه رژیم شرکت داشتیم. بعد از پیروزی انقلاب با تاسیس کمیته های انقلاب به فرمان حضرت امام رحمة الله علیه همراه با برادرانم از سال ۵۸ در کمیته بودم و همزمان در مقطع دبیرستان تحصیل میکردم.
با شروع جنگ تحمیلی، در همان کمیته مشغول کمک در جبهه و پشت جبهه شدیم. سپس وارد بسیج سپاه شدم و پس از طی چند دوره آموزشی سنگین، حدود چهار سال به طور مستمر در جبهه ها حضور داشتم و به لطف خدا در چندین عملیات توفیق شرکت داشتم از جمله عملیات فتح المبین ، بیت المقدس، محرم، و والفجر مقدماتی... در قرارگاه نصرت نیز به عنوان نیروی شناسایی در منطقه هورالهویزه فعالیت داشتم.
در آخرین ماموریت قبل از اسارت، در تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی علیه السلام که تیپ نیروهای اهواز بودند، در یکی از گردان های رزمی آن به نام گردان عاشورا حضور داشتم. با شروع عملیات خیبر در تاریخ سوم بهمن ۶۲ یک روز بعد از شروع عملیات ، در
حاشیه رودخانه دجله در روستای «الکساره » در حالی که برای سومین بار و این بار از ناحیه سر با اصابت
تیر به شدت مجروح شده بودم به اسارت نیروهای بعثی در آمدم.
در آن زمان ۱۹ ساله بودم و پس از پنج سال اسارت در تاریخ سوم بهمن سال ۱۳۶۷ با اسرای مجروح عراقی مبادله و به ایران بازگشتم.
بیشتر زمان اسارت را در کدام اردوگاه ساکن بودید؟ کمی از شرایط و موقعیت مکانی اردوگاه و میزان فشار دشمن بر اسرا توضیح بدهید؟
بیشتر طول مدت اسارت را در اردوگاه موصل ۲ بودم. این اردوگاهی بود که اسرای خیبری را نگهداری میکردند. کل اسرای خیبر را ابتدا به آنجا بردند و بعد به اردوگاه های مختلف تقسیم کردند.
عملیات خیبر یکی از بزرگترین عملیات های ایران و اولین عملیات آبی خاکی و
برون مرزی وسیع ایران در منطقه بود که در جزایر مجنون و طلاییه و
هورالهویزه و نیسان انجام شد و عملیات بسیار وسیع و مهمی بود
چون عملیات خیبر عملیات مهم و حساسی بود، اسرای این عملیات هم برای دشمن بسیار مهم قلمداد می شدند و همواره در طول این چند سال سایه فشار و شکنجه و آزار عراقیها بر اسرای این اردوگاه ها برداشته نشد در حالی که در بعضی اردوگاه های دیگر، گاهی آزادی هایی داشتند ولی در این اردوگاه، عراقی ها گاهی با بستن شیر های آب و کنترل آب اردوگاه، حداقل ماده حیاتی را هم از اسرا مضایقه می کردند و در آب ،غذا ،زمان تنفس ، مسائل بهداشتی و.... اسرا را آزار می دادند.
ما در کشوری اسیر بودیم که ادعای مسلمانی داشت ولی گفتن الله اکبر در اردوگاه بالاترین جرم بود!! گاهی به خاطر یک اذان بلند در آسایشگاه یا نماز جماعت سه یا چهار نفری، کلی افراد را شکنجه می کردند. مجموعا ۲۴۰۰ نفر در اردوگاه بودیم. حدود ۶۰۰ نفر مجروح یا قطع عضو یا حتی قطع نخاع در اردوگاه داشتیم و عراقی ها از کمترین و ابتدایی ترین امکانات پزشکی برای این مجروحین یا بیماران هم مضایقه میکردند. گاهی به ناچار یک سرنگ را برای ۱۵ یا ۲۰ نفر استفاده میکردیم تا حدی که نوک نیدل آن کج می شد!
تا چندین ماه پس از اسارت هنوز نیروهای صلیب سرخ حق بازدید از اردوگاه موصل و اسرای آنجا را نداشتند.
البته در کنار این سختیها شیرینیهای خاصی هم وجود داشت مثلا یکی از خاطرات زیبای دوران اسارت این بود که اسرا چون همیشه با هم بودند، از جزئی ترین و خصوصی ترین و شخصی ترین رفتار های همدیگر اطلاع داشتند، اما این هرگز سبب شکسته شدن حرمت ها نمی شد! در کنار صمیمیت شدید، احترام زیاد همچنان برقرار بود و مراعات می شد. هرگز پرده دری و بی حرمتی نبود! بر خلاف بعضی که وقتی صمیمی می شوند دیگر حرمت ها را نگه نمی دارند و با الفاظ سبک با هم صحبت می کنند، آنجا با وجود صمیمیت و رفاقت در سطح بسیار بالا آداب معاشرت اسلامی در رفتار و سخن گفتن و حتی الفاظ محترمانه ترک نمیشد.
نگاه دشمن به مراسمات ملی چگونه بود؟ آیا روز عید نوروز آزادی هایی داشتید؟
نگاه دشمن نه تنها به مراسمات ملی اسرا بلکه به مراسم مذهبی و دینی ما هم کاملاً غضب آلود، خصمانه و تحریمی بود. چون این مراسمات باعث ایجاد وحدت و انسجام میشد و آنها به هر شکلی سعی می کردند مانع ایجاد چنین وحدتی بین اسرا شوند.
در طول اسارت، هیچگاه این مراسمات و گرامیداشتها به شکل آشکار برگزار نمیشد و همیشه مخفیانه بود و اگر گاهی لو می رفت با مجریان آن برخوردهای شدیدی میشد ولی در عین حال همیشه از اثربخشی این مراسمات خیلی نگران بودند.
مدتها تفتیش های دوره ای می گذاشتند که شاید همین اندک لوازمات جشن ها و مراسمات مثل عکس امام، پرچم ایران و غیره را کشف کنند. خلاصه اینکه اسرا خیلی با تعصب و اشتیاق مراسم برگزار میکردند و عراقیها هم خیلی با تعصب و نفرت مانع آن می شدند.
گاهی افرادی سست عنصر هم پیدا میشد که به خاطر بعضی از وعده های عراقی ها با آنها همکاری میکردند و باعث لو رفتن بعضی از مراسمات یا دیگر موضوعات مخفی اسرا می شدند یعنی حتی در آنجا هم خط نفوذ وجود داشت که دشمن از آنها استفاده میکرد و جاسوسی آنها باعث شکنجه های شدید و ناراحتیهای زجرآوری برای اسرا می شد.
شما در تدارکات عید چه نقشی داشتید؟ برای مثال در پخت شیرینی و.. همکاری داشتید یا خیر؟ اگر خاطره ای به یاد دارید بفرمایید.
بنده به خاطر وضعیت جسمانی ناشی از مجروحیت شدید نمی توانستم فعالیت های تدارکاتی آنچنانی داشته باشم. یکی از کارهایی که در تدارک جشن ها انجام می شد تهیه شیرینی بود که نیاز به آرد داشت و آنجا آرد در اختیار نداشتیم لذا برای تهیه آرد مورد نیاز، از نان هایی که به ما می دادند(به نام سمون) خمیر داخل آنها را جدا کرده، نگهداری و خشک می کردیم و خرد می کردیم ، بعد سرخ می کردیم و افرادی که مهارت داشتند با آن شیرینی یا حلوا برای جشن ها تهیه می کردند.
مراسم شادی یا عزاداری در اسارت اگر برگزار می شد صرفا فقط ظاهر شادی کردن یا سینه زنی و گریه نبود، بلکه بیشتر به فلسفه آن شادی یا اندوه توجه داده میشد. بیشتر تلاش می شد به محتوای مناسبتها پرداخته شود و جنبه معرفتی آن مهمتر از شادی و اندوه ظاهری بود .
سخت ترین اتفاق یا طنزترین ماجرای شب های عید را بیان کنید.
یکی از سختترین حالتها در اسارت زمانی بود که به خاطر جاسوسی افراد نفوذی یا به هر دلیلی، بعضی قضایا لو می رفت و عراقی ها یکی دو نفر را از بین جمع برای شکنجه و تنبیه می بردند. شکنجه آنه او صدای آن برادرانمان که به گوش می رسید برای ما بدترین شکنجه و سخت ترین لحظات بود!
اما یکی از مراسمات شادی که اسرا برگزار میکردند، مراسم عید نوروز بود که البته برای تهیه سفره هفت سین، از هر چیزی که میشد استفاده میکردیم مثل سوزن ، سرنگ و... که گاهی همان ها هم مخفیانه نگهداری میشد.
یکی از ماجراهای طنزی که در اسارت پیش آمد، تئاتری بود که در یکی از مناسبت ها اسرا آماده کرده بودند و برای مراسم، اسرای آسایشگاه های دیگر را هم دعوت کرده بودیم. وقتی نمایش شروع شد، یکی در نقش بازجوی عراقی بود و از دیگری که نقش اسیر ایرانی را داشت بازجویی می کرد و وقتی او پاسخ نمی داد مثلاً به عراقی های دیگر می گفت او را بزنید و با کابل او را می زدند...
در این میان یکی از اسرای تماشاچی با عصبانیت بلند شد و با لهجه مشهدی فریاد زد : ولش کنید! چرا میزنیدش، من نمیزارم اذیتش کنید! هرچه اطرافیان به او میگفتند: بابا نمایش است واقعی که نیست میگفت نه مو نمیزاروم اذیتش کنین! عراقی ها می زنند تحمل میکنیم حالا دیگه شما هم می زنید؟!
تماشاچیان می خندیدند و نمیدانستند او واقعا این حرفها را میزند یا این هم جزئی از نمایش است!