دفاع مقدس نام آشناترین واژه در قاموس حماسههای عزت آفرین ایران و مردم استان همدان است که خاطرات دلاوریهای آن در تاریخ شکوهمند این دیار به یادگار خواهد ماند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز محمود نانکلی، دوم مهرماه سال 1348 در شهرستان تویسرکان استان همدان چشم به جهان گشود و در 14 سالگی برای اولین بار به مناطق جنگی اعزام شد.
وی در تاریخ 1364/11/28 به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد و در تاریخ 1367/11/4 به میهن بازگشت. نانکلی در گفتگویی صمیمی، بخشی از خاطرات اسارت خود را برای ما نقل کرد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
در ادامه شما را به خواندن این مصاحبهی جذاب و خواندنی دعوت میکنم:
لطفا از زمان اعزام خود به مناطق عملیاتی بگویید؟
در سال 1364 زمانی که 16 سال داشتم برای چهارمین بار به منطقه اعزام میشدم. بنده افتخار داشتم از سن 14 سالگی و در سال 1362 برای اولین بار به منطقه اعزام بشوم که مدت سه ماه در منطقه قصرشیرین و سرپل ذهاب حضور داشتم و در سال 1363 نیز در مناطق عملیاتی جزیره مجنون و ارتفاعات میمک و صالح آباد (عملیات عاشورا) حضور داشتم و آخرین بار سال 1364 بود که کلاس دوم دبیرستان در رشته ریاضی فیزیک مشغول به تحصیل بودم که در آذرماه 1364 به منطقه جنوب و اردوگاه شهید مدنی اعزام شدیم. بنده در گردان حضرت قاسم ابن الحسن 153لشگر 32 انصارالحسین( که ان زمان تیپ بود ) به اتفاق دوستان اعزام شدیم. در مدتی که در اردوگاه شهید مدنی دزفول بودیم ابتدا وارد تخریب شدم و یک دوره تخریب رو گذروندم اما بعدا برای آموزش غواصی انتخاب شدیم و طی یه دوره یک ماهه فشرده در سد گتوند آموزش غواصی دیدیم و قرار بود به عنوان غواص در عملیات شرکت کنیم و تا آخرین شب زدن به خط هم تجهیزات غواصی داشتیم اما دو روز قبل از عملیات والفجر 8 در مقر که در خرمشهر بودیم مقرر شد به عنوان آر پی جی زن شرکت کنم در ادامه عملیات والفجر در سال 64 که منجر به سقوط شهر بندری و مهم فاو عراق شد ما در جاده فاو- بصره مستقر شدیم.
از نحوه اسارت خود بگویید؟
وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای اینکه شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتکهای سنگینی میکرد و در آن زمان فرماندهی جنگ تصمیم گرفتند یک حملهای به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشه و تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تک های عراقی ها گرفته بشه تا خطوط دفاعی رزمندگان مستحکم بشه. به همین خاطر در شب 28 بهمن 1364 با گردان حضرت قاسم ابن الحسن ماموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره میشد بنده به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر پی جی تا 50 ، 60 متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانک هایی که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودن و با گلوله مستقیم بچه ها رو می زدند منهدم کنیم. بعد از چندین شلیک به یکباره رگباری از تیربار تانک به سمت ما اومد که در همون لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم من در همان جا ماندم و دو تا از بچه ها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند نمی دانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من بود و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان بنام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدن که بنده را به عقب منتقل کنن اما این بار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجددا تیر خودردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همانجا ماندم.
فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدن با جسم غرق در خون من مواجه شدن ابتدا فکر کردن من تمام کردهام چندین بار از کنار من بی تفاوت گذشتن تا اینکه در یک لحظه که من بهوش آمدم و چشمانم را باز کردم دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف میزنند و اشاره میکردند که بلند شوم اما متوجه شدن که قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانههای لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدن و در کنار سایر رزمندگان که مجروح و یا اسیر شدن قرار دادند.
بعد از اینکه تمام زخمی های شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردن با چند دستگاه ایفای عراقی و در بدترین شرایط ممکن ما رو به پشت خط منتقل کردن و در آنجا که بیمارستان صحرایی بود اقدام به پانسمان اولیه کردن و اعزام کردن به بیمارستان نیرو هوایی عراق در بصره.
یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردن یک نفر که فارسی صحبت میکرد رو کرد به من و پرسید گروه خونی تو چیه؟ گفتم آ مثبت و در حالی که یه کیسه خون عراقی در دستش بود گفت میدونی این چیه ؟ گفتم بله خون است. با تاکید گفت نه این خون عراقیه!!! گفتم اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم. که دکتر عراقی گفت پس چرا اومدی جنگ؟ گفتم برای دفاع از وطنم اومدم و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستان و هم تختی هایم 5 شبی بیهوش بودم که بعد از دو روز ما رو به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردن. در آنجا تمام مجروحین با بدترین وضع روی زمین بودن و بعد از چند روزی که آنجا بودیم با قطار به بغداد منتقل کردن و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردن قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق چرخاندن.
بعد از اینکه اسرا را در حیات استخبارات پیاده کردن من با توجه به شدن جراحات بازجویی نکردن و از همان جا اعزام کردن به بیمارستان، که دقیقا به مدت 83 روز در بیمارستان بودم.
شما را به کدام اردوگاه منتقل کردند؟
بعد از درمان در بیمارستان ( البته باید یه نکته ای رو اینجا توضیح بدم همه آزادگانی که در عراق مجرح بودن گواهی میدن که مجروحین ایرانی در عراق درمان نمیشدن از این نظر که فقط سعی می کردن زخم بچه ها خوب بشه که زودتر منتقل بشن اردوگاه. بسیاری از اقداماتی که میشد انجام داد تا بسیاری از عزیزان دچار معلولیت نشن انجام نمیدادن. آسان ترین و کم هزینه ترین روش درمان را برای اسرای ایرانی انتخاب میکردن و چه بسا عزیزانی که قطع عضو شدن. اما اگر در ایران بودن مجروحیت آنان منجر به قطع عضو نمیشد و...) فکر کنم نزدیک 30 نفری میشدیم که ما را به اردوگاه شماره 10 رومادیه منتقل کردن که قبل از وارد شدن به اردوگاه و هنگام پیاده شدن عراقی ها حسابی با تشکیل تونل وحشت مهمان نوازی کردن اما بنده بدلیل اینکه با تخت جابجا میشدم از کتک اونا بی نصیب ماندم اگرچه بعدا طی اسارت که مجروحیتم خوب شد آنها قضاشو بجا آرودن. چند ماهی در این اردوگاه بودیم که چندنفر از مجروحین بدلیل شدت جراحات نیاز به مراقبت بیشتر داشتن و چون این اردوگاه برای اسرای مفقود بدر و والفجر 8 بود و از بازدید صلیب سرخ خبری نبود تصمیم گرفتن مجروحین رو به اردوگاه 9 رومادیه منتقل کنن جایی که آزادگان بودن و صلیب سرخ اونا رو دیده بود و امکانات به نسبت بهتری از لحاظ دارو و درمان داشت منتقل کردند.
بنده تا زمانی که صلیب سرخ ثبت نام کند حدود یک سالی طول کشید و با توجه به شدت جراحاتی که داشتم همرزمان گواهی کرده بودن که حتما شهید می شود از این رو بنده رو در لیست شهدای مفقودالجسد قرار دادند حتی تشییع جنازه نمادین هم گرفتن در شهرمان و مراسم و... نزدیک سالگرد بود و خانواده مهیا گرفتن مراسم سالگرد بودند که اولین نامه من از عراق بدست خانواده میرسد و جالب اینکه قبر بنده که خالی بود چند ماه بعد نصیب برادرم شد که در عملیات ماووت عراق سال 66 شهید شد.
آیا خاطره ای از مناسبت های ملی در اسارت دارید؟
در آسایشگاهی که بنده بودم (آسایشگاه دو قاطع 2 کمپ 9) حقیقتا خیلی برنامه هایی مانند اجرای تئاتر و سرود نداشتیم ولی هر کسی سرودی از روزهای انقلاب و سرودهای حماسی داشت برای بچه ها میخواند. اردوگاه طوری بود که عراقیها از همان ابتدای ورود حسابی زهره چشم گرفته بودن اما با این وجود اردوگاه و قاطع دو شورایی داشت که از هر آسایشگاه یک نفر عضو این شورا بود و اخبار و رویدادها و تحلیل ها رو برای بچه ها میگفت.
معمولا هر سال در روز اول سال نو خودمان عراقیها اسرای سه تا قاطع رو در یک قاطع جمع میکردن تا همه ی دوستان که طول سال امکان دیدن و صحبت کردن با هم را نداشتن در یک فرصت دو ساعته با هم باشند که معمولا هم استانی ها جمع میشدن و در این میان دوستانی که خیلی با هم صمیمی بودن سعی میکردن با دادن هدیهای که خودشان مانند گلدوزی، تسبیح از هسته خرما، یا آلبوم عکس از کارتن های مواد غذایی آشپزخونه و یا هر نوعی خلاقیتی که داشتن در روز عید به همدیگه عیدی میدادن. بازی های محلی، والیبال و .... که فقط سالی یه بار انجام میشد و در طول سال اسرای قاطع حق نداشتن همدیگر را ببینند یا صحبت کنند و فقط در محدوده قاطع خودشون می تونستن ببینند و یا صحبت کنند.
خاطرم هست یه سال چند روز مانده بود به شب یلدا، انار به عنوان میوه دادن. ( البته هرگز فکر نکنید انار مانند انارهای ساوه یا شیراز و یزد ابدار و ... بقول اسرا باد ریخته زیر درختا حیوانات نخوردن آورده بودن برای ما و کلی هم منت میگذاشتن ) به هر دو نفر یه انار رسیده بود و یکی از دوستان یزدی که ظاهرا رفیقش کمی کسالت داشته بود انارشو نخورده بود تا دوستش خوب بشه که شب یلدا رسید و گفتیم ای کاش انار هارو نخورده بودیم ولی خوب امکان نگهداری هم نداشتیم به یک باره اون دوست عزیز یزدی رو کرد به ارشد آسایشگاه گفت من . رفیقم انارمونو نخوردیم اینو بین بچهها تقسیم کنید و همین کار رو هم کردند. که اگر اشتباه نکنم به هر نفر سه تا دونه انار رسید. چقدر ذوق کردیم و خوشحال شدیم طوری که فردا وقت آزاد باش با یه هیجان خاصی به دوستان آسایشگاه های دیگه میگفتیم ما دیشب شب یلدا گرفتیم و جاتون خالی انار خوردیم.