فلانی! ما که کاری از دستمان بر نمیآید. بگذار لااقل به جای شما کتک بخورم، شاید من نیز اجری ببرم. الحمدلله هیکلم جای کتک دارد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، جوان و نوجوان امروزی بیش از هر موضوع دیگری نیازمند تربیت معنوی و فاطمی است و چه بهتر اینکه این تربیت بی همتا از دل معلمین عشق و ایثار در دل زندان های رژیم بعثی عراق آموزش داده شود. در ادامه خاطرهای بی نهایت زیبا و تاثیرگذار از آزاده سرافراز کورش اسکندری آمده است:
ایام فاطمیه بود. یکی از شبها در آسایشگاه ما (شماره4) در
اردوگاه موصل 2، برنامهای را برگزار کردیم و من مشغول سخنرانی شدم. نگهبان خودی
نیز با آیینهای کوچک، رفت و آمد نگهبان عراقی را زیر نظر داشت.
نیمههای سخنرانی بود که ناگهان صدای نگهبان عراقی را شنیدیم که با
داد و فریاد توهین میکرد. صحبت را قطع کردم و پشت ستونی که نشسته بودم، سعی کردم
از دید او پنهان شوم.
سرباز عراقی، ارشد آسایشگاه را صدا کرد و گفت: به کسی که
صحبت میکرد بگو بیاید! ارشد گفت: خودم بودم.
او با عصبانیت فریاد زد: تو نبودی. او پشت ستون نشسته، بگو
بیاید!
معاون ارشد از نزدیکی ستون بلند شد و گفت: من بودم. داشتم
راجع به نظافت آسایشگاه برای فردا صحبت میکردم. عراقی که بسیار خشمگین شده بود،
او را به باد فحش و ناسزا گرفت و گفت: نظافت چه ربطی به آزادی دارد؟ چرا نام حضرت
فاطمه را میبردید؟
خلاصه، عراقی اصرار
میکرد که نفر پشت ستون بیاید و ارشد و معاون و مسئوول نظافت انکار میکردند.
من نیز چند بار تصمیم گرفتم خود را معرفی کنم؛ ولی بچهها
که اطرافم نشسته بودند مانع شدند. اما هنگامی که وحشیگری عراقی را دیدم، برخاستم
که به طرف پنجره حرکت کنم که ناگهان کسی دستش را روی شانهام گذاشت و با آرامش
خاصی گفت:فلانی! ما که کاری از دستمان بر نمیآید. بگذار لااقل به
جای شما کتک بخورم، شاید من نیز اجری ببرم. الحمدلله هیکلم جای کتک دارد.
من با شرمندگی تمام و با نهایت قدردانی از او قبول نکردم؛
ولی ایشان با همان آرامش به طرف پنجره رفت و رو به عراقی کرد و گفت: من بودم که
سخنرانی میکردم. عراقی که انگار فاتح شده است با خوشحالی و حرص، نام او را
یادداشت کرد و گفت: فردا کتک در کار است! آری نوجوان بسیجی برخوردار از نعمت سلامت
و روحیة شاداب و معنوی چندین بار خود را به جای دیگر دوستان معرفی کرده بود تا
ضربههای کابل و شلاق بر بدن آنها فرود نیاید و خود، شکنجهها را تحمل کند. او میخواست
تا دیگران در آسایش باشند و وی رنجها را به دوش کشد. هر چند عراقیها موفق نشدند آن
برادر دلاور را شکنجه دهند؛ به دلیل اینکه اردوگاه روز بعد از هم پاشید و ما را به
موصل شماره 3 بردند.