ما 24 اردیبهشت به اسارت درآمدیم. سوم خردادماه هم روز آزادسازی خرمشهر بود. عراقیها که شکست خورده بودند، نمیخواستند ما از خبر پیروزی مطلع شویم...
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده
سرافراز مجید خردمند، سال ۶۱ در سن ۱۸سالگی، به اسارت نیروهای رژیم بعث درآمده و بعد
از تحمل سالهای سخت اسارت به وطن بازگشت. خردمند در گفتگویی کوتاه و صمیمی، خاطره روزهای ابتدایی اسارت خود را برای ما نقل کرد که در ادامه
آمده است:
شرایط شما در لحظات ابتدایی اسارت چگونه بود؟
زمانی که اسیر شدیم آنها تحقیرمان میکردند که شما را به زور به جبهه آوردهاند، به امام فحش میدادند، توهین میکردند ما هم دستمان بسته بود. روی سر و صورتمان گرد و خاک نشسته بود و تشنه و زخمی بودیم. ما تشنه بودیم و خودشان شربت میخوردند. ممکن است برخی از دوستان در خاطراتشان بگوید نه اینطور نبود؛ به ما آب هم دادند. آنچه که من تعریف میکنم شرایط و موقعیتی است که خودم تجربه کردهام. در اردوگاهها هم همینطور بود در بعضی اردوگاهها رفتارهای خاصی داشتند که در دیگر اردوگاهها اینطور نبود. این ضد و نقیض بودن خاطرات را نشان نمیدهد. به هر حال هرکس تجربۀ متفاوتی داشته است.
ما خبر نداشتیم قبل از ما هم کسانی را به اسارت گرفتهاند. فکر میکردیم اولین اسرا هستیم و قرار است اعدام شویم. قبلا از رادیو شنیده بودیم که اسرا صحبت میکردند ولی باور نمیکردیم و فکر میکردیم از منافقان هستند و ضد انقلابند.
ما 24 اردیبهشت به اسارت درآمدیم. سوم خردادماه هم روز آزادسازی خرمشهر بود. آن روز در بغداد بودیم. از آنجایی که عراقیها شکست خورده بودند، همهمه بود. این ده روز، ما هنوز باور نکرده بودیم که اسیر شدهایم. هر لحظه در انتظار حملۀ ایران و آزادی بودیم. هنوز روحیۀ مبارزه و رزم داشتیم و باورمان نشده بود اسلحهمان را گرفته باشند و سردرگم بودیم.
در استخبارات چون جا به قدری تنگ بود که فقط میتوانستیم بایستیم، نماز را ایستاده با اشارۀ چشمها و سر میخواندیم. هنگامی که آنجا بودیم نمیدانستیم خرمشهر آزاد شده است. کافی بود یک اسیر جدید وارد جمع ما شود و این اطلاع را به ما بدهد. به همین دلیل سیاستشان این بود که اسرای جدید و قدیم همدیگر را نبینند و به هم اطلاعات ندهند تا اسرا روحیه خود را از دست بدهند. بنابراین عجله داشتند که ما را سریعاً به جای دیگری منتقل کنند تا با اسرای جدید ارتباط برقرار نکنیم.
به جز ما دو زندانی عراقی هم در استخبارات بود. نمیدانم زندانی سیاسی بودند یا به چه دلیلی آنجا بودند. بچهها به شرایط موجود اعتراض میکردند، بیتابی میکردند، اما اعتراضشان به گونهای نبود که علیه نظام و مسئولین باشد. از آنجا همۀ ما را با اتوبوس به جای دیگری منتقل کردند. نمیدانستیم کجا میرویم. پردههای اتوبوس را کشیده بودند و سرمان پایین بود تا نتوانیم منطقه را شناسایی کنیم. برخی از بچهها از قبل با منطقه آشنا بودند و فهمیدند آنجا نزدیکترین منطقه به استان الانبار است. احتمال دادیم ما را به اردوگاه عنبر ببرند. بعضیها اطلاع داشتند که فلان زمان حاج آقا ابوترابی و تعدادی از اسرا را به بغداد آورده بودند و آنجا فهمیدیم که ما اولین اسرا نیستیم. حدود 140 نفر بودیم. در سه چهار تا اتوبوس، ما را به اردوگاه بردند. دور تا دور آنجا سیم خاردار بود و داخلش بلوک بلوک بود و حدود 40 روز آنجا ماندیم.
تصاویر اسارت این آزاده سرافراز در ادامه آمده است:
نفر سوم ایستاده از راست
نفر سوم ایستاده از راست
نفر اول نشسته از چپ