همه با هم هماهنگ شدیم و لباسهای سمپاشی را برای عزاداری پوشیدیم و تا یک هفته بیرون نیاوردیم. خدا میداند که چقدر برای این لباسها کتک خوردیم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده
سرافراز علی طریقی، در سن ۱۶ سالگی به اسارت نیروهای رژیم بعث درآمده و
در ۱۹
سالگی به وطن بازگشتند. طریقی در گفتگویی صمیمی، بخشی از خاطرات زمان اسارت خود را برای ما نقل کرد که در ادامه آمده است:
وقتی ۱۴ ساله بودم وارد جبهه شدم و اولین عملیات هم والفجر ۸ سال ۶۴ بود.
۱۴ سالگی رفتم و ۱۶ سالگی اسیر شدم و تقریباً ۲ سال در جنگ بودم و در ۱۹
سالگی به ایران آمدم. در آن زمان بالای ۱۵ سال را اجازه میدادند که وارد جنگ
بشود و بنده بخاطر اینکه علاقه به جبهه و جنگ داشتم رفتم و شناسنامه خودم
را یک سال بزرگتر نوشتم و چون قدم بلند بود مشکلی پیش نیامد. اما حتی ۱۴
ساله هم در اردوگاه ما بود. بنده خودم رفیق هایی دارم در شهر کهنوج که در
۱۴ سالگی آزاده شدند. در اصفهان در منطقه آزادگان کوچکترین سربازشان بنده
بودم. خیلیها زودتر از ما و بیشتر از ما اسیر شده بودند و حتی جنگ را
ندیده بودند. یعنی از همان شهر و روستاهایی که اول وارد میشدند هم اسیر
میبردند. الان ۴ نفر از آن آزادهها نزدیک خانه خودمان هستند. در حال
کشاورزی و کاشت هندوانه بودند که اسیرشان کردند.
در ۶۷/۱/۲۸ در منطقه فاو، هنگام پاتک دشمن بنده اسیر شدم یعنی تقریبا ۲ سال در اسارت بودم و اولین زندانی که بنده به آنجا برده شدم الرشید بود. زمانی که ما اسیر شدیم دقیقا ۵۷۰ نفر بودیم. ما را به بصره بردند جایی که شبیه به طویله بود! معلوم بود که قبلاً در آنجا گاو و گوسفند بوده است. ما را وارد کردند، در را بستند و تا یک هفته در را باز نکردند. معلوم نبود که روز است یا شب! هیچ چیزی قابل دیدن نبود ولی بعد از یک هفته که در را باز کردند ۳۷ نفر به علت گرسنگی و تشنگی شهید شده بودند.
آنقدر آنجا به ما سخت میگذشت که بچهها زخمها را مک میزدند که تشنگیشان رفع شود. بعد از آن که ما را بیرون آوردند یک گونی برنج خام را در یک سینی ریختند و گذاشتند بچه ها بخورند و آنقدر گرسنه بودیم که مجبور بودیم همان برنج های خام را بخوریم. در عرض ۱۰ دقیقه تمام برنج ها تمام شد. زمانی که از تونل مرگ رد شدیم همه چیز بود کلنگ، بیل ، چماق و... یک نفر از میان ما سنش بالا بود و به خاطر کلنگی که بر سرش خورد بعد از ۳ یا ۴ دقیقه شهید شد.
بعد از آن ما را به زندان الرشید بردند. چندتا ماشین عراقی آوردند و هر ۱۵ نفر را در یکی از آن ماشین ها گذاشتند و به سمت بغداد حرکت کردند. در شهرها، مردم هر چیزی که میدیدند را به سمت ما پرت میکردند، خیلی زخمی شدیم، انگار به خون ما تشنه بودند. وقتی به الرشید رسیدیم تمام بچه ها سر و دست و... شکسته بودند. در الرشید به اردوگاه ۱۲ وارد شدیم. دو شب در اردوگاه ۱۲ بودیم. هر ۲۰ نفر در اتاقهایی بودیم با مساحت ۲ متر در ۲متر. ۱۰ نفر بلند میشدند و ۱۰ نفر میخوابیدند و دوباره آنها بلند میشدند و آن ۱۰ نفر میخوابیدند.
۴۸ ساعت استراحت کردیم، به همین سختی! بعد از آن صبح تا شب مدام ما را کتک میزدند. این کار را با ما میکردند که مثلا بفهمانند فرمانده کیست و سرباز کیست! شکنجه های زندان الرشید فقط با استفاده از کابل بود. کابلی که در دستشان بود به قدری کلفت بود که به زمین میزدی هم خم نمیشد! دو عدد نان کوچک و شش قاشق برنج را برای کل روز به ما میدادند.
زمانی که بنده در اسارت بودم امام رحلت کردند. اگر یادتان باشد یا شاید از بزرگترها شنیده باشید که زمان شاه با لباسهای تقریبا آبی پررنگ میآمدند و خانه ها را سمپاشی میکردند. زمانی که ما در اسارت بودیم هم از این لباسها داشتیم و نمیگذاشتند بپوشیم اما همه بچه ها با هم هماهنگ کردند و آن لباس ها را برای عزاداری پوشیدیم و تا یک هفته از تن بیرون نیاوردیم. خدا میداند که چقدر برای این لباس ها کتک خوردیم چون فقط اجازه داشتیم شبها آنها را بپوشیم و پوشیدن لباس های زرد در طول روز اجباری بود. برای همین ما را بسیار کتک زدند ولی بهخاطر اینکه مشکی بپوشیم همه هماهنگ شدیم.
اردوگاه سه قسمت بود یک قسمت ارتشی و دو قسمت هم سپاهی. ما در قسمت سپاهی بودیم. هر سه قسمت هماهنگ شدیم و لباس های سمپاشی را پوشیدیم و گفتیم که هر بلایی را که بر سرمان بیاوردند عیبی ندارد. روزه و نماز جماعت و مراسم و... ممنوع بود اما زمانی که امام رحلت کرد هیچ کس ممنوع و غیرممنوع را متوجه نمیشد. مراسم میگرفتیم و روضه میخواندیم. خیلی از بچه ها غش کردند و از بیتابی و ناراحتی بی هوش شدند.
به ما میگفتند به رهبرتان فحش دهید اما هر چقدر که ما را کتک میزند محال بود که چیزی به رهبرمان بگوییم. آنها میدانستند که ما علاقه بسیاری به رهبر عزیزمان داریم. منافقین میآمدند و به زور ما را به صف میکردند که به حرفهایشان گوش بدهیم و مغزها را شستشو بدهند. تقریبا ۱۰ یا ۱۵ نفر با آنها رفتند نه برای خوش گذرانی بلکه برای اینکه کمتر شکنجه بشوند و کمتر سختی بکشند اما وقتی برگشتند آنها هم راضی نبودند و خیلی پشیمانند.
تا ۶ ماه روزی ۶۰ یا ۷۰ شلاق میخوردیم. اوایل درد داشتیم اما بعد از آن عادت کردیم. فشار روانی هم زیاد داشتیم، حتی شکنجه روحی هم به ما میدادند، دروغ میگفتند که یکی از عزیزانتان فوت کرده، دروغهای بدی میگفتند و برخی از اسرا باور میکردند.
رحلت امام را هم اول کسی باور نکرد. یک رادیو داشتیم که تا قبل از رحلت امام از آن خبر نداشتند. ما رحلت امام را از طریق رادیو شنیدیم و مطمئن شدیم. آنچنان بچهها گریه میکردند که صدایشان به بیرون رفت. خیلی لحظه سختی بود هیچوقت آنقدر سختی نکشیده بودیم.
بنده مریضی دارم که بخاطر شکنجه است. یکی از بچهها گفته بود که بنده پاسدار هستم. بخاطر آن شکنجه شدم و باعث شد که مریض بشوم و هنوز هم بیمار هستم. برای همین دروغ ما را از اردوگاه بیرون بردند و ۴۸ ساعت کتک زدند که فقط من به گردن بگیرم که پاسدار هستم. زمانی که وارد اردوگاه شدم تمام بدنم کبود بود. همشهری های خودم فهمیدند کار کیست که چنین حرفی زده است. همان شب شلاق را از دست عراقی ها گرفت و من را کتک زد. حاضر بودم عراقی ها بنده را شکنجه کنند اما او به من نزدیک نشود! ضرب دستش ۴ برابر عراقی ها بود. زمانی که وارد ایران شدیم بعد از قرنطینه ۴۸ ساعتیمان او هم بود. بچه ها حمله کردند که او را بکشند اما پاسدار ها نگذاشتند و فکر کنم که بعدا این شخص را اعدام کردند.
این مریضی از عراق همراه من است و میگویند ۵۰ درصد از خرج درمانش را فقط ما میدهیم. این حرف درستی نیست. فقط در کشور آلمان به احتمال ۵۰ درصد امکان خوب شدن هست. یعنی علاوه بر مشکلات جسمی که یادگار آن سالهاست با مشکلات مالی زیادی دست و پنجه نرم میکنیم و به همین خاطر توانایی درمان هم نداریم.
بنده مفقودالاثر بودم و تا زمانی که سوار اتوبوس شدم خبری از من نبود. چند نفر گفته بودند که شهید شدم اما مادرم اجازه نداده بود که سنگ قبری برای بنده درست کنند. جای بنده یک گل را به خانوادهام داده بودند و گفته بودند این را خاک کنید اما مادرم گل را گرفته بود و خاک نکرده بود. الان هم آن گل دست خودم است.