با اینکه در عرصهی هنری اجازهی هیچ فعالیتی نداشتیم و اگر متوجه کاری میشدند سخت شکنجه میشدیم، اما کارهای خوبی انجام میدادیم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز سید رسول عمادی؛ در سال ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای رژیم بعثی درآمده و در سال ۱۳۶۹ به وطن بازگشتند. ایشان که از آزادگان هنرمند ایرانی در زمان اسارت و پس از آن محسوب میشوند، در این گفتگو از چالش های پیش روی اسرا برای اجرای فعالیتهای فرهنگی گفتند که مشروح مصاحبه در ادامه آمده است:
در دوران اسارت چه گروه های تبلیغاتی از مجاهدین خلق به اردوگاه ها میآمدند؟
زمانیکه ما در اردوگاه موصل کوچک بودیم. ما را به زور وادار میکردند بیاییم در حیاط یعنی با صحبتهای نامربوط و فحاشی و کتک، بچهها را اجبار میکردند که بنشینند؛ بعد منافقین را میآوردند که صحبت کنند اما فضا خیلی یکدست بود و حتی یک نفر از اسرا هم به حرفهایشان گوش نمیداد. به خاطر دارم که یک نفر از میان جمعیت اسرا آن منافقی را که سخنران بود، بست به حرفهای ناجور که مثلا شما وطنفروشید و میخواهید بچهها را از راه به در کنید و اینجا جای شما نیست و... اما در موصل بزرگ چند نفری از اسرا بودند که جاسوسی میکردند و عموما حتی جبهه هم نرفته بودند! مثلا اتفاقی در مرزها اسیر شده بودند. اینها کاملا برنامهریزی شده، درخواست میدادند که این منافقین بیایند و صحبت کنند و آنها را به اردوگاه مجاهدین خلق ببرند.
وعدههای منافقین چه بود؟ آیا کسانی بودند که با آنها همراه شوند؟
منافقین میگفتند اگر شما بیاید و به ما بپیوندید امکانات برای تحصیل و رفاه در اختیار شما میگذاریم. اما تقریبا همه اسرا به حرفشان اهمیت نمیدادند. میگفتند که آنهایی که میخواهند به گروه ما بپیوندند اسم هایشان را بگویند تا ما بتوانیم امکانات در اختیارشان بگذاریم. حالا این وسط تعداد انگشت شماری از این بچه ها باور میکردند یا با انگیزههای دیگر با آنها میرفتند. مثلا چند نفر از اسرا یک تیم آماده کرده بودند و میگفتند میرویم در میان آنها و اگر کشته شدیم که هیچ اما اگر نشدیم یکی از آنها را میکشیم. بعدها فهمیدیم که بچه ها رفته بودند بینشان و منافقین را کتک زده بودند و زمانیکه میخواستند به یکی از سرکردههای منافقین با تیغ حمله کنند موفق میشوند زخمیاش کنند اما نگهبان ها میرسند و متاسفانه اتفاقات ناخوشایندی را تجربه میکنند اما درنهایت از مهلکه جان سالم به در بردند و به همراه اسرا به ایران بازگشتند. چند نفر هم از گرسنگی دائمی دوران اسارت، به منافقین پناه آوردند و رفتند. حتی ما از سهم خودمان به اینها میدادیم که بمانند اما راضی نشدند. بخاطر دارم در اردوگاه یک گروهی بودند که همه منافق بودند و حتی اتاق جدای از ما داشتند یکی از اسرایی که بینشان بود، بنده خدا خیلی مرد شریفی بود اما بین آنها گیر کرده بود. چون من خط خوبی داشتم کلاس خط میگذاشتم و آن شخص هم که در آسایشگاه منافقین بود به کلاسهای بنده میآمد. یک روز منتظرش بودم که بیاید اما خبری از او نشد. رفتم سراغش را گرفتم گفتند دیشب با منافقین از اردوگاه رفته است. این را هم عرض کنم از بین همان افرادی که با منافقین رفته بودند، بعدها که به ایران بازگشتند آنقدر سختی کشیده بودند که از این کار خودشان خجالت میکشیدند و پشیمان شده بودند.
شما در دوران اسارت چه فعالیتهای فرهنگی و هنری داشتید؟
بحث هنر در زمان اسارت یکی از موضوعات خیلی مهم برای ما بود. بچههایی که اهل هنر بودند آنجا با هزار مشکل مواجه بودند اما با اینکه در عرصهی هنری اجازهی هیچ فعالیتی نداشتیم و اگر میفهمیدند ما کاری میکنیم ما را به سلول انفرادی میبردند یا اینکه شکنجه میکردند و یا اگر چندین بار میگرفتند اسرا را میبردند بغداد و شکنجههای سخت میکردند. با اینهمه ما در اسارت در حد توان خود کارهایی انجام میدادیم.
مثلا در اردوگاه برای دهه فجر سرودهای مختلفی داشتیم که مثلا ۱۰ روز قبل از دهه، شاعرهای اردوگاه جمع میشدند و برنامه ریزی میشد که اشعاری درباره دهه فجر و انقلاب اسلامی آماده کنند. آنها نیز تمام نیروی خود را در این ۱۰ روز میگذاشتند. اشعار که آماده میشد میبردند نزد روحانی اردوگاه، مثلا حاجآقا جمشیدی و حاجآقا ابوترابی، میخواندند و اگر مشکلی داشت آن را درست میکردند و زمانی که کامل شد میدادند مسئول سرود اردوگاه که روی آن نوا و آهنگی بگذارد و بعد از آن تازه برای تمرین سرود داستان داشتیم. زمانیکه سرود آماده میشد، آن را روی برگههایی که از پاکت تاید و سیگار درست میکردیم به تعداد نفرات، مینوشتیم و برای تمرین سرود آماده میکردیم (ما در آن دوران کاغذی در اختیار نداشتیم و فقط از این راه ها میتوانستیم قرآن و نهجالبلاغه و دست نوشته داشته باشیم).
گروه سرود در آسایشگاه جمع میشدند و یک نگهبان میگذاشتیم درب آسایشگاه یکی هم وسط حیاط که بعثیها از فعالیتهای ما بویی نبرند و اگر ماموری نزدیک میشد آنها با علامتی به ما خبر میدادند و پخش میشدیم یا حالت عادی میگرفتیم .یکی دراز میکشید، یکی ورزش میکرد، یکی نماز میخواند، تا سرباز عراقی بیاید و چرخی در آسایشگاه بزند و برود! اما گاهی ول نمیکردند و سر تمرین سرود مچ ما را میگرفتند. اصلا کاری به محتوای سرود هم نداشتند و به جرم تمرین سرودخوانی بچهها را میزدند و برنامه کنسل میشد.
در ایامی مثل دهه فجر خود ماموران بعثی هم میدانستند که ما برنامه داریم تعداد نگهبانها و سختگیریها بیشتر میشد. بعضی اوقات حین اجرای برنامه میآمدند و همه را آنچنان میزدند که خودشان خسته میشدند و نایی برایشان نمیماند. گاها نگهبانها کاری نداشتند و برنامه به خوبی پیش میرفت و همینطور آسایشگاه به آسایشگاه برنامه میچرخید تا دهه و برنامهها تمام میشد.
اما در محرم بیشتر سخت میگرفتند و حتی آب را روی اسرا قطع میکردند و بچه ها را در تنگنا قرار میدادند و خیلی سختگیری میکردند و هر گوشه اردوگاه میدیدند که چند نفر از بچه ها کنار هم هستند، آنها را با مشت و لگد میزدند و میگفتند تجمع ممنوع است. تمام تلاششان را میکردند که برنامه نداشته باشیم اما هرطور که شده بود ما عزاداری میکردیم.
درحال حاضر مهمترین دغدغه شما چیست؟
ما از زمانی که آزاد شدیم چندین بار با مسئولین صحبت کردیم و گفتیم بچههای فعال هنری را رها نکنید اما هیچ اقدامی نشد. به شخصه کارهایی که میکردم را رها نکردهام. در اصفهان یک گروهی از آزادهها بودیم و میرفتیم برنامههای هنری انجام میدادیم اما آنطوری که باید از بچهها حمایت و استقبال نشد. قریب به چهارصد سرود در دوران اسارت خواندیم و زمانی که آمدیم با دشواریهای زیادی آن ها را با خود آوردیم و در ایران سرودها را در مراسمهای مختلف خواندیم. سه سال است که در تهران گروه سرود داریم و هر سال دهه فجر اجرا می کنیم. اما متاسفانه همکاری خوبی با ما نشد. البته بنده در حال نوشتن کتابی از تمام سرودهای دوران اسارت هستم و انشاءالله در آینده نزدیک چاپ میشود.