سپاه به لحاظ سنی برای اعزام ما ایراد میگرفت ترفندهایی بازی کردیم و بالاخره خودمان را 18 ساله جا زدیم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز مرتضی برمک از چرایی و چگونگی به اسارت درآمدنشان در عملیات رمضان دفاع مقدس میگوید.
بنده سال 1361 در 17 سالگی، داوطلب شدم که بصورت بسیج به جبهه بروم. سپاه به لحاظ سنی برای اعزام ما ایراد میگرفت ترفندهایی بازی کردیم و بالاخره خودمان را 18 ساله جا زدیم. از بسیج اعزام شدیم به جبهه سرپل ذهاب و حدودا سه ماه آمادهباش بودیم و انجام وظیفه میکردیم و همزمان آماده میشدیم برای آزاد سازی قله بازیدراز (که چندین بار عراق از ما گرفت و ما از آنها گرفتیم). بعد از عملیات فتح المبین و بیت المقدس تقریبا دشمن کنار مرزها رفته بود و عقب کشیده بود. اما بنا داشتند عملیات سراسری کنند و دوباره پیشروی کنند. بعد از عملیات خرمشهر که دشمن ضربه سختی خورده بود بعد از بررسی هایی که کردند خودشان بازی دراز را تخلیه کردند. بعد از اینکه بازی دراز تخلیه شد، با توجه به اینکه نیروها عمدتا جوان و پرانرژی بودند حیف بود که عملیاتی نداشته باشیم بخاطر همین ما را سه روز مرخصی دادند برگشتیم همدان و بعد به جنوب منتقل شدیم.
بنا شد بعد از عملیات برون مرزی بیت المقدس ما دومین عملیات برون مرزی که بعدا به اسم عملیات رمضان معروف شد را از ناحیه جنوب آغاز کنیم. و تقریبا یک هفته طول کشید تا اینکه ما به لحاظ شرایط اقلیمی، به منطقه ی جنوب عادت کنیم چون ما از مناطق سردسیر و کوهستانی آمده بودیم و شرایط متفاوت بود و همچنین آمادگی برای عملیات و کلاس های توجیهی داشتیم. ما ادغام شدیم با لشکر ثارالله و بنده نیز بخاطر جثه کوچک و کوتاه قد بودن به عنوان کمک آرپیجیزن و خطشکن فعالیت داشتم.
عملیات که آغاز شد تا حدود چهار صبح حالت عملیات هجومی بود و هیچ ایستی در کار بچهها نبود. علیرغم اینکه فرماندهان خیلی اصرار کردند که ما هدفمان این است که در محدوده مرزی مستقر شویم و کسی حق ندارد برود جلو ولی بچه ها وقتی مرز اصلی را گرفتند که ساعت یک بود، همچنان ادامه دادند و حدود پانزده یا بیست کیلومتر رفتیم در دل دشمن، البته به لحاظ مسائلی که به ما گفته شده بود، پیشروی بیشتر اشتباه بود ولی خب ما رفتیم و گردان ما و مخصوصا گروهانی که من در آن بودم. فرمانده گروهان و بیسیمچی شهید شد و بخاطر همین ما در میدان مین گیر کردیم و سردرگم ماندیم.
کمک بیسیمچی دمدمهای صبح تلاشکرد ولی نتوانست با عقب تماس بگیرد. بعدها فهمیدیم در عملیات رمضان از کمینهای انبری و نعل اسبی استفاده کرده بودند و ما فکر میکردیم که گرفتیم اما وارد کمین شده بودیم و متاسفانه حرف فرماندهان که گفتند محدوده مرزی را که گرفتید دیگر جلوتر نروید را گوش نکردیم و رفتیم در دل دشمن و وقتی متوجه شدیم که وسط میدان مین بودیم.
ما دو گروهان بودیم، هوا که روشن شد ما متوجه شدیم در کمین دشمن آمدهایم. البته ساعت به ساعت خمپاره زمانی میزد و خاصیت خمپاره زمانی این بود که اگر درازکش باشی بیشتر در تیررسی و ما همه درازکش بودیم و آنجا همهاش مسطح بود و ساعت به ساعت میدیدیم صدای یامهدی میآید و میدیدیم فلانی شهید شد. تقریبا بیست و دو نفر آنجا بودیم و من رفتم پیش شهید مهدی درویشی که ایشان آرپیجیزن بود و من کمک ایشان بودم. من خیلی تشنه بودم و در گیر و دار جنگ و گرمای جنوب آبی نداشتم، رفتم طرفش متوجه شدم خیلی بی حال است، به او گفتم:«آقا مهدی من آب میخواهم»، ایشان در همان حالتیکه دراز کشیده بودند قمقمه را درآوردند و دادند به من، دیدم که اصلا نمیتواند حرف بزند و همان لحظه متوجه شدم کشاله ران از سمت راستش خونریزی دارد، قمقمه را پسدادم و گفتم:« نمیخواهم بخورم»، اصرار کرد بخور و همین که سرکشیدم دیدم یک مقدار خیلی کمی بود و من آن را خوردم. از کلافگی برگشتم و دوباره گفتم:«آقا مهدی ما تا کی باید اینجا بمانیم؟» گفت:«هیچی نگو ما تا شب باید اینجا بمانیم، الان در دل دشمنیم و بچهها شهید شدهاند از کنار من هم تکان نخور.» ایشان سرش را گذاشت و من دقیقا نمیدانم همان لحظه شهید شد یا بعدها، اما دیدم صدایی از او نمی آید.
سینهخیز رفتم بین بچهها و دنبال آب بودم. همه خیلی تشنه بودیم و دهان من هم خشک شده بود. یکی از رفقا را دیدم که خمپاره زمانی خورده بود و چون خمپاره زمانی از بالا منفجر میشود بدنش غرق به خون بود. ولی چشم هایش باز بود. صدایش کردم گفتم :«عباس،آب میخواهی؟» گفت :«میخواهم» وقتی قمقمه اش را آوردم بالا، یادم آمد نباید به مجروحین آب داد ولی در همین شک و تردید با خودم گفتم عیب ندارد بگذار کمی آب به او بدهم.
یکباره دیدیم از پشت سر گرد و خاکی شد و تقریبا ده یا دوازده تانک میآیند و چون از سمت ایران بود، بچهها خوشحال شدند و همه نیمخیز شدند و الله اکبر گفتند. از روبروی ما هم سنگر های مثلثی عراق بود که برای اولین بار استفاده کرده بودند این سنگرها را و از هیچ ناحیه قابل نفوذ نبود. تانکها که آمدند تیراندازی سنگر دشمن قطع شد بعد که نزدیک شدند متوجه شدیم تانکهای خود عراق بودند و ما متوجه شدیم تمام شد قضیه و ما اسیر شدیم.
ما هم بلند شدیم، رفیقی داشتم که بچه همدان بود و از دو زانو تیر خورده بود علاوه بر آن پهلوی راستش هم مجروح بود و رودههایش معلوم بود ولی هنوز زنده بود و روحیهاش خوب بود. من نشسته بودم کنارش که هر جا ما را بردند من این رفیقم را هم با خود ببرم. اینها وقتی آمدند به عربی اشاره کرد بلند شو و کمربندت را در بیاور و بعد اشاره کرد برو، من با اشاره گفتم بگذار این رزمنده را هم ببرم گفت :«لا لا، مجروح مجروح» همین که یک خورده دور شدم برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم رفیقمان را فرمانده عراقی با تیر زدش. تلخترین خاطرهام آنجا بود. در 17 سالگی دیدن این صحنهها برایم خیلی تلخ بود.
بعدها فهمیدیم اینها بنا نداشتند مجروحینی که مثل رفیق من بود و وضعیت وخیمی داشت را با خود به اسارت ببرند. این را هم عرض کنم در عملیات بیت المقدس عراق اصلا گرفتن اسیر در برنامههایش نبود. بعد از بیت المقدس و فتح المبین که ایران بیشترین آمار اسرای عراقی را داشت ظاهراً اینها پیش خودشان بررسی کرده بودند که بالاخره جنگ تمام میشود و ما باید به اینها اسیر بدهیم برای همین در عملیات رمضان اصرار داشتند که اسیر بگیرند اما نه اسیرانی که برایشان دردسر داشته باشد و بچههایی که مجروحیت بیشتری داشتند را هم تیر خلاص میزدند. اینکه میگویم آنها اصرار داشتند اسیر بگیرند به این دلیل است که چند قرائن و شواهد پیش آمد مثلا همین که ما را با بردند مقر خودشان هر سربازی ما را به سمتی میکشید و میگفت این را من گرفتم. ظاهرا به اینها تشویقی داده میشد.
خلاصه آنها آمدند و دستهای ما را با چفیههای خودمان بستند و زیر پوشهای ما را پاره کردند و چشمهای ما را هم بستند. و ضمن اینکه از ما یک پذیرایی کردند و تا جایی که توانستند پشت اولین سنگر ما را زدند به جرم اینکه شما حرس خمینی هستید، ما بعدا فهمیدیم منظورشان پاسدار است.
یک خط ما را عقبتر بردند آنجا یک شخصی بود که از رفتارش به نظر میرسید یکی از عزیزانش در عملیات دیشب کشته شده است. او آمد گفت چشمهایشان را باز کنید. به ما میگفت :«انت حرس خمینی؟» بچهها معنای حرفش را نمیدانستند یکی میگفت بله یکی میگفت نه از کنار ما گذشت رسید به یکی از رزمندهها که محاسنش بلندتر بود. دو انگشتش را کرد میان محاسنش و گفت :«انت حرس خمینی.» گفت :«من نمیدانم چه میگویی» بلندش کرد و با دو انگشتش محاسنش را به ضرب کشید و از رستنگاه محاسن این بنده خدا خون آمد. و بدون هیچ واکنشی نگاهش میکرد. بعد خیلی با حرص به عربی میگفت اینها را باید قبل از اینکه بروند اعدام کنیم.
گفت و گویی شد بین گروهبان ها و این فرمانده گفت :«لا» دستور داد همه را بکشند. آمدند دست ما را از پشت دوباره بستند، چشمهایمان را هم بستند، ما را بردند پشت یک خاکریز خیلی بزرگ و بنا داشتند اعدام کنند. این موضوع برای ما مسلم شده بود. اما یک لحظه یک نفر بدو بدو آمد و گفت:«اصبر اصبر» با آن فرمانده ای که خیلی ناراحت بود صحبتی کرد و سریع یک جیپ فرماندهی زد کنار و گفتند نه اسرا را بیاورید باید برگردانیم و اینها با هم بحثشان شد. طوری که نزدیک بود یکی آن دیگری را بزند. این مورد هم از شواهدی بود که میخواهند اسیر برای مبادله داشته باشند. آن فرماندهای که آمده بود رفت از جیپ یک کاغذ آورد و نشانش داد و به عربی یک چیزی گفت و آن فرماندهای که تصمیم داشت ما را اعدام کند، ناراحت شد و یک فحشم به او داد و رفت. همهی اینها را من از زیر چفیه ای که به چشمم بسته بودند میدیدم. آن فرمانده که با جیپ آمد به سربازان گفت همه را حرکت بدهید به سمت عراق.