سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطرات اربعینی اسارت؛

از زیارت در اسارت تا دیدار با نگهبان زندان

از زیارت در اسارت تا دیدار با نگهبان زندان
مردم دو طرف خیابان جمع شده بودند و ما را نگاه می کردند. عده ای با دیدن ما گریه می کردند و عده ای هم دور از چشم مأموران امنیتی عراق برای ما دست تکان می دادند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، بعد از فروپاشی رژیم بعث عراق و رونق گرفتن دوباره پیاده‌روی اربعین که تا زمان حکومت صدام ممنوع بود، این اسرای دوران دفاع مقدس بودند که با وجود خاطرات تلخ خود از اردوگاه‎های بعثی به عنوان اولین گروه‌ها عازم سفر اربعین در عراق شدند تا به زیارت امام حسین (ع) بروند و خاطرات تلخ گذشته را بشویند. «محمد سلیمانی» از اسرای دوران دفاع مقدس به درستی به این نکته اشاره می‌کند که همه ما اسرا می‌دانستیم که اگر جنگی هست بین ما و حزب بعث است نه مردم عراق. همین جدا کردن مردم عراق از حزب بعث باعث شده حالا اسرای آن روزهای دفاع مقدس از جمله گروه‌هایی باشند که در ایام اربعین و دیگر روزهای سال، مشتاقانه برای زیارت ائمه (ع) به کشور عراق بروند.

در این بین اتفاقات جالبی که رخ داده که ارتباط دوباره اسرا با نگهبانان اردوگاه‌های زمان جنگ ایران و حزب بعث از آن جمله است چرا که تعدادی از نگهبانان جدای از دیگر نیروهای بعثی رفتار خوبی با اسرا داشتند و به اجبار برای خدمت در اردوگاه‌ها به کار گرفته می‌شدند.

نمونه این اتفاق دیدار دوباره یکی از اسرا به نام شیخ علی باطنی است که پس از سال‌ها دوباره یکی از نگهبانان اردوگاه‌ به نام «نصیر محسن» را پیدا کرد و این ارتباط چنان عمیق و ادامه‌دار شد که به رفت و آمد خانوادگی این دو منجر شد.

ماجرای ارتباط این دو نفر برمی‌گردد به چند سال پیش، حاج عباس پیرهادی از اسرای دفاع مقدس تعریف می‌کند: «حاج آقا شیخ «علی باطنی» از اسرای اصفهانی ما بود که نامش در یاد «نصیر محسن» مانده بود. یکی از عادت‌های نصیر محسن در همان ایام اسارت ما این بود که هر شب جمعه از شهرک صدر بغداد که منزلش آنجا بود برای زیارت امام حسین (ع) به کربلا می‌‎رفت. بعد از سال‌ها که ما به کشور برگشتیم نصیر محسن در زیارت‌های شب جمعه‌اش از کاروان‌های ایرانی که از اصفهان به کربلا آمده بودند، سراغ شیخ علی باطنی را می‌گرفت. در همین جست‌وجوها بود که بالاخره کسی پیدا شد که حاج آقا باطنی را بشناسد. نصیر محسن شماره‌اش را به زائر می‌دهد که اگر علی باطنی را دید شماره‌ را به او بدهد.

اربعین

زائر ایرانی هم بعد از بازگشت از عراق حاج آقا را پیدا کرد و شماره نصیر محسن را داد. حاج آقا در یکی از سفرهایش با نصیر محسن تماس گرفت و این دو همدیگر را دیدند. حالا هربار که آزاده‌ها و حاج آقا باطنی به عراق بروند مهمان نصیر محسن می‌شوند.

یکبار با گروهی از آزاده‌ها به عراق رفتیم که وقتی نصیر محسن فهمید در کاظمین هستیم سریع پسرش را با یک ون فرستاد و دنبال ما آمد و چه پذیرایی مفصلی از ما کرد. عکس‌ها و فیلم‎هایش را نشانمان داد.»

سلیمانی در خاطره‌ای از یکی از سفرهای زیارتی خود در اربعین به کربلا تعریف کرد: «با عده‎ای از آزاده‌ها و خانواده‌هایشان به زیارت رفته بودیم که در بین راه ایستادیم تا تفتیش شویم، وقتی به بازرس عراقی گفتم ما از آزاده‌های دوران جنگ هستیم که مدتی در عراق بودیم با خوشرویی راه را باز کرد تا برویم».

آنچه در ادامه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمود گتوندی است:

زیارت حرم امام حسین(ع)

ما در اردوگاه، یک افسر عقیدتی داشتیم که نفوذش از فرمانده اردوگاه ما بیشتر بود. خیلی بچه ها را اذیت می کرد. اسمش «ملازم فضل» بود. این ملعون خیلی تأکید کرد که برویم زیارت. مسئولان ما گفتند: «ما به شرطی می رویم که شما هیچ گونه بهره برداری تبلیغاتی نکنید. فیلمبرداری نکنید، عکس صدام را نصب نکنید و....»

آن ملعون به خاطر اجرای دستور صدام مجبور شد به ما قول بدهد. بچه ها تعهدنامه کتبی هم از او گرفتند و سریع دو نسخه از روی آن کپی کردند و برای روز مبادا نگه داشتند.

همان شب، ما را سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم. صبح رسیدیم بغداد و به سمت کربلا حرکت کردیم. قبل از حرکت، بچه ها دیدند روی شیشه جلو یکی از اتوبوس ها عکس صدام چسبیده است. از اتوبوس پیاده شدند و گفتند: «تا این عکس صدام را برندارید، ما سوار نمی شویم.»

یکی از عراقی ها با عصبانیت گفت: «اینجا کشور صدام است، این اتوبوس ها هم مال صدام است، چطور می شود ما عکس صدام را برداریم!»

در همین حال، افسر عراقی آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»

بچه ها جریان را گفتند. او هم دستور داد عکس صدام را بردارند. یکی از سربازان عراقی رفت عکس صدام را بردارد که یک دفعه عکس از وسط پاره شد.

یکی از مأموران مخفی سازمان امنیت عراق – که لباس شخصی به تن داشت – سر رسید و گفت: «این عکس را چه کسی پاره کرده؟»

سرباز عراقی از ترس گفت: «اینها که تو ماشین هستند.»

او هم چیزهایی تو دفترش نوشت و رفت.

به هرحال، نیم ساعت بعد، به سمت کربلا، قبله گاه عشاق حرکت کردیم. وارد کربلا که شدیم، بچه ها کاغذهایی راکه رویشان شعارهای مختلف نوشته بودند، دور از چشم

نگهبانان، بین مردم پخش کردند. وقتی نگهبانان عراقی متوجه این جریان شدند، کار از کار گذشته بود و بچه ها تمام شعارها و سخنان امام را توزیع کرده بودند.

به نزدیکی صحن ابا عبدالله علیهم السلام رسیدیم. مردم دو طرف خیابان جمع شده بودند و ما را نگاه می کردند. عده ای با دیدن ما گریه می کردند و عده ای هم دور از چشم مأموران امنیتی عراق برای ما دست تکان می دادند. پیش خود گفتم: صدام چقدر این مردم را اذیت کرده که این قدر از نیروهای دولتی خود می ترسند!

اتوبوس ها که متوقف شدند، بچه ها خود را پرت کردند روی زمین و در حالی که صورت بر زمین می ساییدند، سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. اشک می ریختند و ضجه می زدند. حالات بچه ها طوری بود که مردم کربلا و حتی بعضی از نگهبانان عراقی که همراه ما بودند، به گریه افتادند و نتوانستند خود را کنترل کنند. افسران عراقی با دیدن این صحنه، با پوتین افتادند به جان بچه ها تا آنها را به زور از روی زمین بلند کنند! اما بچه ها عین خیال شان نبود. اصلاً انگار توی این توی این دنیا نبودند!

وارد صحن و سرای آقا ابا عبدالله علیه السلام که شدیم، صدای گریه و ضجه بچه ها مضاعف شد. بچه ها ریختند دور ضریح مقدس و شروع کردند به درد دل کردن. یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها جای امام و شهدا و ملت هم زیارت کنید. رزمندگان اسلام یادتان نرود.»

بعد از نیم ساعت، ما را به زور از ضریح مقدس جدا کردند و بردند بیرون. بچه ها کفش هایشان را در آوردند تا فاصله بین حرم امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام را پا برهنه بروند. دو طرف خیابان، جمعیت انبوهی ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. نیروهای مسلح عراقی دور و برمان پرسه می زدند. وارد صحن و سرای حضرت ابوالفضل علیه السلام که شدیم، بچه ها شروع کردند به نوحه سرایی و مرثیه خوانی. آخر سر هم، همه با هم گفتند: «ابوالفضل علمدار، خمینی را نگه دار.»

بعد از زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام، به سمت نجف و مرقد مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام حرکت کردیم. حضرت علی علیه السلام هم مظلوم واقع شده بود. حرم حضرت علی علیه السلام و حرم حضرت امام حسین علیه السلام از نظر نظافت، خیلی ضعیف بود. پتوهای حرم ها اکثر کهنه بودند. ته سیگار و پوست میوه در گوشه و کنار حرم دیده می شد. تازه، ما گروه چهارم بودیم که آمده بودیم زیارت و بچه هایی که قبل از ما آمده بودند، حرم ها را کلی نظافت و رسیدگی کرده بودند، هیچ کدام از این حرم ها را نمی شود با امامزاده های ایران مقایسه کرد. این عرب ها چقدر بی معرفتند! ما باید لقب «غریب الغربا» را از اسم حضرت رضا علیه السلام برداریم و به حرم های این بزرگواران بدهیم.»

وقتی وارد اردوگاه شدیم، ملازم آمد و با کنایه گفت: «ما که تبلیغات نکردیم، اما شما تبلیغات کردید. حالا آن تعهد نامه را به من بدهید.»

بچه ها هم یکی از تعهدنامه های جعلی را به او دادند. او هم بدون اینکه دقت کند، تعهدنامۀ جعلی را پاره پاره کرد و ریخت توی سطل آشغال. دو روز بعد دیدیم یک سرهنگ عراقی از بغداد آمده، سراغ کسی را که عکس صدام را پاره کرده بود، می گیرد. بچه ها گفتند: «اول اینکه آن عکس را یکی از سربازان خودتان سهواً پاره کرده، دوم اینکه مسئولان اردوگاه به ما تعهد کتبی دادند هیچ گونه کار تبلیغاتی انجام ندهند.»

سرهنگ عراقی با تعجب پرسید: «کی به شما تعهد کتبی داده؟ آن تعهد نامه کجاست؟»

بچه ها گفتند: «ملازم فضل تعهد داده.» و اصل تعهد نامه را به سرهنگ عراقی دادند.

در همین حین، ملازم فضل آمد. سرهنگ عراقی رو به او کرد و گفت: «من در مورد عکس جناب صدام حسین آمده ام که در بغداد پاره شد. اینها می گویند ما عکس را پاره نکرده ایم و ملازم فضل به ما تعهد کتبی داده است که کارهای تبلیغاتی انجام نشود.»

ملازم که فکر نمی کرد اصل تعهد نامه پیش ماست، شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن و به ما و گفت: «اینها کذاب هستند، دروغ می گویند. اسیر کی هست که من به او تعهد کتبی بدهم؟»

اما وقتی سرهنگ عراقی اصل تعهد نامه را به او نشان داد و گفت: «پس این چیست؟» رنگ از روی ملازم فضل پرید و سرش را انداخت پایین.

صبح روز بعد، آن سرهنگ، ملازم را همراه خود برد بغداد و ما دیگر او را ندیدیم. بعدها شنیدیم که ملازم، به علت دادن تعهد کتبی خودسرانه و دروغ گفتن به مافوق خود، در دادگاه نظامی، به چند سال زندان محکوم شده است.

۱۷ مهر ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۷۴۳
کلیدواژه ها: آزادگان، ایثارگران، موسسه پیام آزادگان، اسارت، اربعین،

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید