مهم ترین مسائل برای ما این بود که وسایلی برای تطهیر نداشتیم، برای وضو و نماز خواندن مشکل داشتیم و به قرآن دسترسی نداشتیم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده
سرافراز حجتالاسلام احمد فراهانی، متولد ۱۳۴۵ هستند که در سال۱۳۶۵ در ۲۰ سالگی در عملیات کربلای۴ به اسارت
نیروهای بعثی درآمدند و حدود 46 ماه را در زندانهای رژیم بعث گذراندند و
سرانجام در آبان۶۹ به میهن بازگشتند. در ادامه به مصاحبه با این آزاده دلاور آمده است:
نحوه اسارت شما چگونه بود؟
ما در شب عملیات کربلای چهار نیروی غواص بودیم، تخریبچی گروهان غواصی بودم، من از بچههای تخریب مامور شدم گروهان غواصی شب عملیات با بچههای غواصی زدیم به آب، رفتیم آن سمت اروند رود، بعد تا صبح بچهها مقاومت کردند، عملیات کربلای چهار گسترده بود، همه دوستان محورهای مختلف عملیات کرده بودند، محور ماهم عملیات کرد، رفتیم آن سمت آب تا حدود ساعت ده استقامت کردیم در واقع ما موج اول بودیم، موج دومی که شامل نیرو های آبی و خاکی بودند نیامدند. از طرفی بعثی ها کل اروند را با منور مثل روز روشن کرده بودند، همه ابتدا مجروح شدند و در نهایت اسیر شدند.
شما سال ۶۹ و بعد از تصویب قطعنامه به ایران بازگشتید ، آیا آخرین اسرایی که آزادشدند شما بودید؟
ما آنجا محکومیت داشتیم، بعثی ها بچههایی که محکومیت داشتند را نگه داشتند، علت محکومیت ما هم عزاداری برای امام حسین بود و آنها این عزاداری را اغتشاش حساب میکردند و برای ما حکم بریدند، به همین خاطر ما ۲۸۰ نفربودیم که به دلیل دادگاه رفتن و محاکمه شدن و حکم داشتن بعد از مبادله همه اسرا ما آخرین گروه بودیم که آمدیم.
در زمان اسارت چه کارهایی انجام میدادید که به نوعی ضدتبلیغ برای بعثی ها محسوب می شد؟
طبعا در حکومتی که مبنای آن تفکرات بعث عراق بود و حتی نیروهای بعثی مخصوصا صدامی با خدا هم مشکل داشتند، لذا نماز خوندن هم آنجا کار فرهنگی بود، ما بعضا حتی اجازه نماز خواندن هم نداشتیم حالا چه برسد به نماز جماعت، اما در کنار آن بچهها یک سری فعالیتهایی میکردند مثلا اعیاد و شهادتها، مراسمهایی می گرفتند برای روحیه بچه ها، تئاتر بازی میکردند، گروه سرود تشکیل داده بودند، بالاخره خاطره های دوران جنگ را برای هم میگفتند، غالبا هرحرکتی که مخالف تبع بعثی ها بود و موافق با دستورات اسلام و بضاعت بچه ها در اردوگاه های عراق بود یک فعالیت فرهنگی محسوب می شد.
اسارت شما از کدام زندان آغاز شد؟
ما ده الی پانزده روزی در شرق بصره نگهداری شدیم بعد ما را آوردند الرشید و بعد رفتیم اردوگاه تکریت۱۱، اولین اردوگاهی که ما بودیم آنجا بود، بعد از آن البته جابجا شدیم به اردوگاه۱۸ بعقوبه، و در ماه های آخر اسارت ما را بردند رمادیه۹ و از رمادیه هم ما آمدیم ایران.
شنیده ما از کربلای چهاریها این هست که چون تعداد زیادی را همزمان اسیر کردند، حتی برای استراحت و احتیاجات ابتدایی هم در آن محیطی که بودند مشکل داشتند، لطفا خاطره ای از زاویه دید خودتان برای ما عنوان بفرمایید؟
همانطور که فرمودید برای یه مدت طولانی (تقریبا دو الی سه ماه) ما را در الرشید نگه داشتند و بعد اسرای عملیات پنج و شیش هم به ما اضافه شدند و جا تنگ شد بطوری که مثلا چهل یا پنجاه نفر در یک اتاق خیلی محدود بودیم، به همن خاطر همه چیز برای ما شرایط خاص خودش را داشت، غذا کم بود، ظرف نبود، شرایط استحمام نبود، همه همان لباسهای خونی که مجروح و اسیر شده بودیم را متحمل شدیم تا زمانی که به اردوگاه تکریت۱۱ منتقل شدیم. مثلا من چون غواص بودم لباس غواصی تنم بود تا اینکه برادر عزیزم آقای محمدجواد زمردیان که ایشان را در زمان اسارت شهید اعلام کرده بودند چون نوجوانی حدود ۱۵ ساله بودند، یکی از بعثیها برایش لباس آوردند، ایشان آن لباس را به من دادند و تا زمانی که به تکریت۱۱ رفتیم آن لباس را بر تن داشتم.
در آن دو ماهی که زندان الرشید بودید خاطره ای هست که ذهنتان هنوز درگیرش مانده باشد و با خود آن را مرور میکنید؟
عموم رفاقای ما که اسیر شده بودند، جانباز هم بودند، بعضی از مجروحین آنچنان پوست و گوشت برداشته شده بود که قسمتهای داخلی بدنشان هم معلوم بود، اما این ها را بیمارستان نمیبرد و در فضای آلوده بدن ها عفونت میکرد و در خیلی از موارد منجر به شهادت میشد.
در محلی که بودیم، بحث تعریق و حمام نرفتن، عفونت، خون و اینها موجب شده بود که فضا را یک بوی عفونتی فرابگیرد.
یک اسیری به اسم شهید کلبادی، بچه کاشمر در جمع ما بودند که به علت مجروحیت و عدم رسیدگی بدن ایشان عفونت کرد و منجر به شهادت ایشان شد بعد وقتی این عزیز شهید شدند و بعثیها آمدند شان را ببرند یک بوی عطری در فضا پیچید که بعثیها هم متوجه شدند و سوال کردند این بوی عطر چیست، و چه کسی عطر زده است، ما گفتیم نه این بوی تنِ همین شهید است و هرچه نزدیکتر شدند خودشان هم متوجه شدند. بنده جمله ای که آن بعثی گفت هنوز یادم هست و خیلی برایم تداعی میشود. بعثی سه بار گفت:«ولله شهید،ولله شهید،ولله شهید.» این چیزی بود که همهی بر و بچههای عملیات کربلای چهار در غرفههای الرشید، دیدند و شنیدند.
مطلب دیگه از غرفه ها که شاید گفته نشده باشد بحث غذایی است که آنجا میدادند. ما بشقاب و قاشق کافی برای تقسیم غذا نداشتیم، یک ظرفهایی از این ماهیتابههای آلومینیومی مستطیل شکل گود که دو طرف دسته داشت به ما میدادند و چون ظرفیت زیاد و غذا کم بود، میگفتند یک نفس تو دهنتون پر کنید و بعضی مواقع دوستان همین یک نفس را هم نمیخوردند که مجروحان بخورند.
مهم ترین مسائل برای ما این بود که وسایلی برای تطهیر نداشتیم، برای وضو و نماز خواندن مشکل داشتیم و به قرآن دسترسی نداشتیم.
در مورد اسرای کربلای چهار گفته میشود که مشکل کمبود جا هم خیلی جدی بوده است.
بله به مرور آنقدر اسرا اضافه شدند که در زندان الرشید جایی برای خوابیدن نبود و بچهها به سختی فضا را تقسیم میکردند که بخوابند و بعضی بچهها میگفتند ما بالشت میشویم.
سختی دیگر در الرشید این بود که بعثیها برنامهای گذاشته بودند که ما را تحقیر کنند. یک روز دو به دو، ما را رو به روی هم گذاشتند و گفتند همدیگر را سیلی بزنید یا ما شما را تنبیه میکنیم. و اگر اینکار را نمیکردند، آن دو نفر را خود عراقیها میگرفتند له میکردند.
یک روز حاجآقا شهبازی که بچه اصفهان بود یک تدبیری کرد؛ ایشان در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یک دستش را عمل گرافت کرده بود، تدبیر حاجآقا شهبازی این بود که به شخص رو به روییاش گفت:« همین که من خواستم سیلی بزنم شما جا خالی بدهید» خلاصه آب دهن در دست انداخت و همینطور که دستش را بلند کرد که سیلی بزند، پسر روبرویش جا خالی داد و سیلی به مامور بعث خورد و کلاهش افتاد و دور خودش چرخید و گفت:«شنو شنو؟!» یعنی چی شد چی شد و چرا زدی، بعثی ها ریختند سر حاجآقا شهبازی اما این تدبیر باعث شد که دیگه این کار را تکرار نکنند.
از خلاقیتهای زمان اسارت خاطره ای دارید که بفرمایید؟
ما برای جشنها شیرینی درست میکردیم مواد آن هم از نانهایی به ما میدادند اسمش صمون بود، مثل نان باگتهای خودمان بود، بچهها خمیر داخلش در میآوردند و میگذاشتند مقابل آفتاب که خشک شود بعد خردش میکردند و به آن شکر میزدند و دوباره میذاشتند جلوی آفتاب خشک شود. این میشد شیرینی ما و برای جشن دهه فجر و اعیاد که استفاده میکردیم.
هرچند وقت یکبار خرمایی هم میآوردند که برای اعیاد و مسابقهها، بچه ها از هسته اش تسبیح درست میکردند و به عنوان جایزه به اسرا داده میشد.
زمانهایی که چای میدادند ساعت شیش غروب بود و آبگوشتهایی هم که میدادند چربیهاش میافتاد روی غذا و خشک میشد. بچه ها با درب قوطی شیر و دو تا سکه سیم، المنت درست کرده بودند و میزدند داخل آن سطلهایی که چای و المنت را میزدند به برق و چای را گرم میکردند.
سیم برق داشتید؟
یه مقداری بود که بچه های کهربایی آورده بودند چون مقدار زیادی نمیخواست.