از دوازده فروردین به بعد چراغهای علاءالدین را جمع میکردند. بعداً که متوجه شدند بچهها برای روز دوازده فروردین جشن میگیرند و چیزی شبیه شیرینی روی چراغها درست میکنند یک روز زودتر چراغها را جمع کردند. بچهها به فکر افتادند که از راههای دیگر برای تهیه آب جوش و چای استفاده کنن. یکی از آنها استفاده از روزنامه بود.
وضع غذا در این اردوگاه اوایل بد نبود. هر چه از جنگ میگذشت و مواد غذایی کمتر میشد، از جیره اسرا کم و غذا بیکیفیتتر میشد. در آن زمان، صبحها آش میدادند با یک لیوان چای. ظهرها برنج میدادند. برنج آبِ گوشت یا خورشتی داشت که معمولاً آن را نگه میداشتند و به عنوان شام میدادند. در آن زمان آشپزخانه دست ایرانیها بود. عراقیها هم میآمدند و از همان آشپزخانه غذا میگرفتند. برای ما دیدن بعضی رفتارهای عراقیها حیرتانگیز بود. مثلاً میدیدم آنها ظرف غذایشان را بعد از تمام شدن غذا نمیشویند. سربازها معمولاً ته مانده غذا را داخل زبالهدانی میریختند و بعد از داخل همان زبالهدانی کاغذی چیزی برمیداشتند و به ته ظرف غذا میکشیدند و نوبت بعد در همان ظرف غذا میخوردند. بعد از مدتی متوجه شدند که بچههای ما بعد از خوردن غذا ظرفهایشان را میشویند. کمکم آنها هم یاد گرفتند و ظرفهایشان را میشستند! مورد دیگر این بود که آنها غذا را با دست میخوردند. وقتی ما از آنها خواستیم که قاشق در اختیارمان بگذارند تعجب کردند. آنها میگفتند: «در عراق قاشق بین ما متداول نیست. مگر در بین طبقات ممتاز جامعه.» بعداً که دیدند بچههای ما با قاشق غذا میخورند آنها هم یاد گرفتند. یا مثلاً بین ما مسواک زدن امری عادی بود. بیشتر دوستان مسواک میزدند. یک روز دیدیم کنار شیر آب تکه صابونی استفاده شده افتاده بود. پزشکیار عراقی آمد صابون را برداشت و با آن ابتدا دستهایش را شست و بعد همان صابون را داخل دهان برد و با آن دندانهایش را مسواک زد. از این کار پزشکیار عراقی هم حالمان بهم خورده بود و هم خندهمان گرفته بود. به بچهها گفتم: «پزشکیار تحصیل کرده و آشنا به بهداشت که این کار را بکند ببینید بقیه مردم چطور زندگی میکنند!» بهخاطر دارم در آن ایام آقای هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه مطرح کرده بود که به بچههای اسیر ما در عراق پوست بادمجان میدهند. خیلیها از من پرسیدند که آیا این موضوع حقیقت داشت؟ در سال 1360 مدتی به ما پوست بادمجان میدادند. نمیدانم آن را خشک کرده بودند و یا از کجا آن همه پوست بادمجان را میآوردند. به هر حال مدتی پوست بادمجان را به عنوان خورشت در غذا برای ما میآوردند.
چایی فقط یک لیوان صبحها میدادند. در مواقع دیگر تا زمانی که زمستان بود و در اتاقها چراغ علاءالدین بود بچهها روی آن آب گرم میکردند و چای درست میکردند. چای را معمولاً از حانوت میخریدند. آن چای را با شکر میخوردیم، تا جایی که من میدانم در هیچ جای عراق قند وجود نداشت. از دوازده فروردین به بعد چراغهای علاءالدین را جمع میکردند. بعداً که متوجه شدند بچهها برای روز دوازده فروردین جشن میگیرند و چیزی شبیه شیرینی روی چراغها درست میکنند یک روز زودتر چراغها را جمع کردند. بچهها به فکر افتادند که از راههای دیگر برای تهیه آب جوش و چای استفاده کنن. یکی از آنها استفاده از روزنامه بود.